امروز چیزی نشد...
امروز چیزی نشد آسمان را تا زدم
آسفالت ها را اتو زدم
امروز چیزی نشد خورشید و مهر را بلعیدم
نور را زندانی کردم
امروز چیزی نشد صدایت را دیدم که می دوید
رقصت را دیدم که غوغا کرده بود
امروز چیزی نشد گوشوار های گیلاست را خوردم
دستان بلورت را قورت دادم
امروز چیزی نشد با قلاب، ستاره ها را شکار کردم
کتاب های زندگیم را ورق زدم
امروز چیزی نشد با ابر ها تخته بازی کردم
دو سه کلمه با مرگ بگو مگو کردم
امروز چیزی نشد قهوه نفست را دم کردم
شکر خنده هایت را درونش ریختم
امروز چیزی نشد روزنامه درد هایم را تا زدم
دو سه تا قایق اشک ساختم
امروز چیزی نشد بادکنک های غمم را برای تولدت باد کردم
کلاه رنگی رنگی آوازت را بر سرم گذاشتم
امروز چیزی نشد فقط امروز بود
امروز من مثل دیروز امروزم بود شاید...
شاید فردا امروزم شود شاید...
حسین رسولی
92/7/26 پاییز
ح.ر. هاتف